داستان عشق فراموش شده قسمت ۳۴

692
*_
** ناگهان جمعیت با صدای جیغهای چند زن، حالتی مُشوش به خود گرفت ،
گلبرگهای قرمز رنگ گل رز در اطراف پراکنده بودند و همه با وحشت در میان فضای تاریک تالار نمایش طوری شوکه شده بودند که بی اختیار سکوت کردند ، بلافاصله روشناییهای سالن روشن شدند،
… رای به سرعت ساز رو کنار گذاشت و بارش گلبرگها را متوقف کرد و با عجله از سکوی استیج پاییت پرید و سمت دیواره جداکننده طبقاتی دوید ، و در چند قدمیه بدن غرق در خون دخترکی که از بالا به پایین سقوط کرده بود ، ناخودآگاه لحظه ای مکث کرد و با تعجب گفت: امکان نداره !…چطور جادویم اثر نکرده؟!
، بعد به بالکن طبقه بالایی نگاه کرد ،
… کِی وحشت زده به پایین و دختر ماتش برده بود، …هانا هم طوری شوکه بود که همانجا نزدیک به حفاظهای کوتاه نشست و با صدایی زمزمه مانند گفت : ناکا-چان
** و دستانش را روی صورتش گذاشت ، و با صدای بلندی زیر گریه زد،‌…
رای با تردید کنار جسدِ دختر که به پهلو روی زمین افتاده بود و دریاچه ای از خون در زیر بدنش جاری بود، نشست و بدن دختر را به پشت چرخاند ، و با دیدن چهره دختر ، بدنش به لرزه افتاد و
با صدای ضعیفی گفت: یوکیـ ـ ـ یوکیه!…
**مردم با ناراحتی باهم پچ پچ میکردند و آنها و گلبرگهایی که اطراف ریخته بودند را به هم نشان میدادند وبعضی باهم میگفتند؛ -نکنه این هم جزئی از نمایشه ،
- به پلیس باید خبر بدیم یا نه ؟ … این قتله!
**یاکی با صدای بلندی پشت میکروفون رفت : آرامش صبر شادی ، …آرامش صبر شادی ، امروز قدرت بالهای نورانیه شادی با صدای آرامش درون ذهن و قلبتان رسوخ دارد …
**ناگهان تمامیه افرادی که صدای یاکی رو میشنیدند ، با لبخندی بر لب به روبرویشان خیره شدند، و مثل مجسمه بیحرکت ماندند،
و با موسیقیه ملایمی در فضا طنین انداز شد، بلافاصله همه کاملاً هیبنوتیزم شدند و به خوابی مصنوعی فرو رفتند ،
… یاکی به عقب نگاه کرد ، حتی گروه موسیقی نیز از این قضیه مستثنی نبودند،
…بعد یاکی نفس راحتی کشید و از پشت سر همینطور که به رای نزدیک میشد گفت: چه خبر شده ؟!… باور نمیکنم به موقع نتونستی نجاتش بدی!
** یاکی کنار رای که رسید ، با تعجب به رای که محکم بدنِ دختر را بغل کرده بود نگاه کرد و گفت؛ موضوع چیه ؟!… برو کنار من روحشو آرام میکنم …
** رای سرش رو بالا اورد و با صدای بلندی فریاد زد : سرجات بمون
** یاکی متحیرانه گفت: چیشده ؟! رای ، … تا ابد که نمیشه همه رو تو این حالت نگه دارم !
** رای با بغض گفت: اون یوکیه است ، … انگار منو میشناخت، اینو میشد از نگاهش فهمید … بعد از این همه مدت که دنبال پیدا کردنش بودم ، ..‌.اما نتونستم جونش رو نجات بدم ! … نیروی من اثری نداشت !
** یاکی با شنیدن حرفهای رای با عجله یدفعه سمت رای رفت ،
** رای با عصبانیت فریاد زد : گفتم عقب بمون
** اما یاکی بدون توجه به اخطار رای فریاد زد : روحشو به عالم اموات نمیفرستم ، فقط میخوام ببینمش
** رای جسد دختر رو کمی از سینه اش فاصله داد تا یاکی چهره دختر رو دید، … یاکی به محض دیدن صورت دختر وحشت زده ناباورانه گفت: این که ناکا ست !، … نه … غیر ممکنه!
** رای چنگالهاش رو ظاهر کرد و یاکی رو که قصد داشت بدن ناکا رو از آغوشِ رای بیرون بیاره ، از خودش دور کرد و با عصبانیت گفت:
چرا ناکا صداش کردی ؟!… در مورد یوکیه چی میدونی ؟!
** یاکی دستش رو روی زخم جای پنجهٔ رای که روی صورتش افتاده بود گذاشت و سرش رو پایین انداخت،
-y- من نمیدونستم اون یوکیه است ، وقتی کوچیکتر بود موقع سقوط از بام شیروانی نجاتش دادم ،
** رای ناگهان به مچ دست ناکا نگاه کرد و لمسش کرد و بعد به مچ دست خودش و ساعت مچی نگاه کرد ، و مضطرب گفت؛ جیرو! … حالا میفهمم چرا نیروی من اثر نداشت ، …
ادامه دارد
Pocharooo
Pocharooo 0 دنبال کننده