داستان عشق فراموش شده قسمت ۲۵

825
*-
*/ از نگاه کردن به هوای بارانی دلم گرفت ، اولین باری که یاکی رو از پشت پنجره اتاقم دیدم هم هوا همینطور بارانی بود و شیشه از قطرات باران خیس بود … به کِی که داخل تختش خواب بود نگاه کردم ،
*| الان وقته فکر کردن به یاکی نیست ، باید کِی رو نجات بدم ، …زمان رو باید کمی به جلو ببرم … به زمانی قبل از تصادف قطار ، اما دقیق نمیدونم ، چطور باید اینکارو انجام بدم ! …چقدر باید پیچ ساعت رو به جلو بچرخانم و عقربه ها کجا باید قرار بگیرند!…
حالا که در گذشته هستم، با این جسم کوچک ، چه کاری ازم برمیاد؟! ، …کسی هم ساعت مچی رو نمیبینه که کمکم کنه! ، سمت تخت کِی رفتم و کنارش نشستم و به جزییات چهره اش دقیق شدم… دلم برای این چهره بامزه اش خیلی تنگ شده بود
*| وقتی بیدار بشه در مورد اتفاقاتی که افتاده اگر سوال پیچم کنه ، نمیدونم چه توضیحی بهش بدم …
حتی از کاری که میخوام انجام بدم هم مطمئن نیستم ، احتمالا با نجات دادن جونش، باعثِ پیش اومدن اتفاقات جدیدی بشم … و این همون چیزی بود که سایو رو نگران میکرد … سایو میخواست من فقط شخصی به اسم کارالا رو پیدا کنم و گیاهی که اون معجون اسرار آمیز رو ساخته، برای زنده نگه داشتن «رای» به دست بیارم… اما من باز هم خودخواهانه خواستم گذشته خودمو تجربه کنم … و هفت روز مهلت گرفتم تا دوباره در خاطراتی که بخش زیادیش از حافظه ام پاک شده زندگی کنم … اما هدف اصلیم جز بازیابیه خاطراتم، نجات عشق اولم بود … بعد از این هفت روز حتماً اتوماتیک به زمان خودم برمیگردم
؛کِی؟…نه اینکه نخوام به کیجا تبدیل بشی ، اما نباید درد و رنجی رو به جای من تحمل کنی ، اینبار نمیخوام بذارم سپرم باشی … حالا که از همه رازهای درونت با خبرم … وابستگیم به این خانواده پوچ رو کنار میذارم …«سایو رو راضی میکنم تا کمکم کنه…
*/ دستمو سمت گردنبندی که سایو بهم داده بود بردم … اما گردنبندی به گردنم نبود …
|* امکان نداره جایی انداخته باشمش …
… دستمو داخل موهایم بردم ، تا ربان مویی که از سایو گرفتم را از موهام باز کنم ، ولی ربان هم نبود …
اشک درون چشمانم حلقه بست :
-n- نه! ، نه! ، خواهش میکنم … چه اتفاقی افتاده؟! …
/*عاقبت مجهول آشیا و فرانسیا به اندازه کافی اذیتم میکرد … و حالا سایو! …
|*کاش سایو اینجا بود و کمکم میکرد ، … چرا سایو؟… باور نمیکنم تنهام گذاشتی!…
حالا چکار کنم؟!… درسته… این راهیه که خودم انتخاب کردم … پس باید خودم هم هرطور شده تمومش کنم … اما اگر ندونسته از ساعت استفاده کنم، ممکنه اوضاع رو پیچیده تر از این هم کنم ،… نمیتونم فکر آشیا رو از سرم بیرون کنم ، … شاید از« آیا » بتونم کمک بگیرم ، اما از مکان «آیا» هم اطلاع دقیقی ندارم، تا بتونم درموردش به کسی بگم، مطمئنم فرانسیا عشقی که در اعماق قلبش نسبت به آشیا داره ، هرگز فراموش نمیکنه … از طرفی ، اگر درباره گم شدن خودم و کِی حرفی بزنم کیوشی اخراج میشه!…
/* یدفعه در ذهنم جرقه ای از امید زده شد؛
*| خودشه«کیوشی ! … یادمه کِی گفت،‌ از طریق کیوشی معبد عشق ابدی رو پیدا کرده و با یاکی آشنا شده …
/*با فکر کردن به یاکی غم دنیا دوباره روی دلم سنگینی کرد؛
*| نه ، من هرگز عشقم به یاکی رو فراموش نمیکنم! …اما من رهاش کردم! … من عشقی که بارها جونمو به خاطرش به خطر انداختم، کنار گذاشتم …عشق! هان !… میخوام این کلمه رو از دایرةالمعارفِ لغاتم حذف کنم … اما یک حقیقت وجود داره که نمیتونم اِنکارش کنم، من همسر دو مرد هستم!…
** کِی از صدای گریه ناکا، بیدار شد و نشست: چیشده؟!…چرا گریه میکنی؟
-n-یاکی … یاکیا … این اسم برات آشناست؟
** کِی بُهت زده با چشمانی گِرد به ناکا نگاه کرد: تـ تـ تو ! … امکان نداره من درموردش حرفی بِهت زده باشم !…نکنه تعقیبم کردی؟
** ناکا سرش رو به علامت نه تکان داد:
نه… تعقیبت نکردم … کیوشی …
-k- کیوشی! … اون گفته؟!… اما اون حتی از اینکه من دنبالش کردم بیخبره!
/* علی رغم هشدارهای سایو تصمیم گرفتم از کِی کمک بگیرم
-n- من ناکایی که میشناختی نیستم، کِی …
-k- شوخیت گرفته ؟!… یعنی چی ناکا نیستی ؟!
-n- راستش، توضیحش به اندازه باورش سخته … فقط میتونم بگم من از آینده اومدم …
-k- آینده!
-n-من حتی در مورد خراب شدن رابطه اینوری و جیان میدونم … حالا دیگه نیازی به پنهان کردنش نداری …
-k- ناکا!
-n- حسابی گیر افتادم کِی ، تروخدا کمکم کن … میدونی یه طورایی هم ترسیدم
-k- ترسیدی؟!
-n- آره… من اینجام تا از اتفاقات بدی که تو سرنوشتمونه جلوگیری کنم … اما میترسم همه چیز رو بدتر خراب کرده باشم …
-k- ناکا… من هنوز از حرفهات گیجم
-n- حالا که من همه چیز رو میدونم پس نیازی به رفتنت به معبد برای دعا نیست… همونطور که دعا میکنی، با هم مشکلات رو کنار میزنیم … نمیذارم تو رو به پرورشگاه بفرستن … عشقی که توی قلب هر دوی ماست، روشن کننده زندگیمون میشه
-k- خدایا ! …تو حتی میدونی دعای من چیه ؟!…
-n- کِی من که گفتم همه چیز رو میدونم…
-k- خیله خوب … ولی فکر نمیکنی ما هنوز برای حرف زدن از عشق سنمون کمه؟!
** ناکا دستش را روی شکمش گذاشت و اشکهایش سرازیر شدند
،… کِی با نگرانی دستشو روی شانه ناکا گذاشت : چیشد؟! … شکمت درد میکنه؟…
/* به کیجا نگاه کردم ، و لبخند زدم … اگر میخواهم با کِی باشم ، و زندگیه جدیدی برایش بسازم چاره ای جز فراموش کردن سرنوشت نامعلوم فرزندان دوقلویم و عشق یاکی و رای ندارم…
اما قبول این موضوع نه تنها برای خودم بلکه برای کِی هم غیر ممکنه … اگر سرنوشت من با نجات کِی به جایی کشیده بشه که با اون بخوام بقیه عمرمو زندگی کنم و بعد از هفت روز به آینده برنگشتم! چی؟! …
** کِی سرش رو پایین انداخت و یدفعه شروع به خندیدن کرد ؛
من خیلی خنگم که نفهمیدم … تو همه ٔ اینها رو از دفتر خاطراتم خوندی … خوب مچتو گرفتم …
** بعد دستشو جلوی ناکا گرفت و با عصبانیت خاصی گفت؛ یالا پسش بده … برای اینکه بدون اجازه من خوندیش باید معذرت بخوای
** ناکا هاج و واج به کِی نگاه کرد … و بعد از چند لحظه با حالتی بین بغض و افسوس گفت : ببخشید
-k- اونها حتی یه کلمه اش واقعیت نداره … همه رو از خودم ساختم … وقتی تنها میشم از خیالبافی لذت میبرم
-n- باشه …
-k- چی؟!
-n- من اشتباه کردم … اینو میخواستی بشنوی ؟! …
-k- ناکا!
** ناکا اشکهایش را با دستهایش پاک کرد و سمت تختش رفت و داخل تختش شیرجه زد و به دل خوابید و صورتش را درون بالش فرو برد و با گریه گفت : شب بخیر
|* میخوام برگردم … دیگه نمیخوام حتی یه لحظه دیگه اینجا باشم … من به هدفم ایمان ندارم
** کِی از تخت پایین آمد و نزدیک ناکا رفت؛
-k-البته همه ٔ چیزهایی هم که داخل دفترم نوشتم خیالی نیستند … معبد وجود داره … من اونجا مردی به اسم یاکیا رو دیدم … و از اون عجیبتر شخصی رو دیدم که چهره زیبا و مهربونی داشت … طوریکه حتی یاکیا هم احترام زیادی براش قائله … اون گفت، اگر پیش اون دعا کنم … خواسته ام برآورده میشه
** ناکا به پهلویش چرخید و با کنجکاوی گفت: اسم این شخص خاص چیه؟!…منظورت از عجیب چیه؟
-k- خب …موهای بلند و روشنی داشت … و کیمونو پوشیده بود!… اما اسمشو نمیدونم
-n- چشمهاش چه رنگی بود؟
** کِی کمی فکر کرد و گفت: تقریباً همرنگ چشمهای خاکستری یاکیا، اما نقره ای درخشانتر …
*| حالا شک نداشتم که داره در مورد رای صحبت میکنه … حسی از درونم میگفت نباید با هیچکدومشون روبرو بشم …
** کِی با خوشحالی کف دستهاشو به هم زد و با صدای بلندی گفت: پیدا کردن معبد آسون نیست ، ولی
از یاکیا شنیدم ، تو جشن شکوفه های بهاری با بچه های نوانخانه برنامه اجرا میکنند … این تنها شانسه… میتونیم اونجا ببینیمشون…
** وحشت زده به کِی نگاه کردم ؛ اما هیچ نشانه ای از شوخی بودن حرفهاش ندیدم و تمام عضلات صورتش جدی بودن حرفش را شهادت میدادند …
داخل تخت غلت زدم و به کِی پشت کردم …
-k- باید با چشمهای خودت ببینی … شک ندارم اونها از روحهایی که ادعای دیدنشونو داری واقعیتر هستن
/* چشمهامو بستم و به صدای قطرات باران که به شیشه میخوردند ، گوش دادم … تا خواب چشمهامو گرفت … و به خواب رفتم …
در فضایی سفید مثل اتاقی که فرانسیا من و کِی را درونش کِشاند … در حال فرار از هیولایی غول پیکر و اژدها شکل وموجودات وحشتناکی که با دستان استخوانی و ترسناک سیاه رنگشان قصد گرفتنم را داشتند، بودم … اما یدفعه زیر پاهایم خالی شد و به سرعت به پایین سقوط کردم … به حدی ترسیدم که حتی توان جیغ کشیدن نداشتم… اما ناگهان بارانی از گل رز قرمز در اطرافم با گرفتن یکی از گلهای رز در دستم، هیولای وحشتناکی که دنبالم بود و دستهای ترسناک عقب رفتند و محو شدند
و گلها به شکل گهواره از گل درآمدند و مرا در آغوش گرفتند و بعد به آرامی روی فرشی از گلبرگهای آنها فرود آمدم … و یدفعه با صدای خدمتکار که از پشت در اتاق گفت؛ صبحانه حاضره
، از خواب پریدم … و کِی رو در حال پوشیدن لباسهایش دیدم … لباس خوابش را مرتب رو تختش گذاشته بود و داخل آینه ، اَدای آدمهای بزرگ رو در می اورد و با سبیل نداشته اش بازی میکرد …
قبلا از این کارش چِندشم میشد … برای همین پنهان از چشمهای من این اَطوار را تو آینه از خودش نشون میداد… اما اینبار چون میدونستم هرگز به خارج از کشور سفر نمیکنه و با فرهنگی که بخوان سبیل بذاره بزرگ نمیشه ، … بی اختیار کیجا رو با سبیلی روی صورتش تصور کردم و به خنده افتادم!
** کِی متعجب به ناکا خیره ماند: به من میخندی؟!
-n- معذرت میخوام … از تصور یه قو با سبیلهای بناگوش در رفته ... خنده ام گرفت!
-k- قو ؟!…حالا چرا قو!
/* با ناراحتی نگاهم روی کِی ماند
-n- هیچی!
|* من دارم چکار میکنم … دارم هویت کیجا رو از بین میبرم ؟!
ادامه دارد
Pocharooo
Pocharooo 0 دنبال کننده