داستان عشق فراموش شده قسمت ۴۰

871
-*
** رای همینطور که موهای لطیف وصافِ ناکا رو نوازش میکرد ، با بغض گفت :
اگه خودتو بهم نشون نمیدادی ، هیچ اتفاقی برات نمی افتاد ، اما حالا تو اینجایی! … هیچ چیزی قابل برگشت نیست ، … چون من دیدمت… هرگز نمیخواستم دوباره این حس دلتنگی رو تجربه کنم!… نتونستم از کایدا محافظت کنم و قبول اینکه تو رو هم از دست بدم برام سخته …
کایدا از اسم یوکیه خوشش میومد ، همیشه تو رویاهایی که برای آینده داشت ، میخواست اسم دخترمون یوکیه باشه…
اما احساس میکنم این اسم برات آشنا نیست ، …یوکیه جان خواهش میکنم اگر خطایی در آینده ام وجود داره ببخشم ، … در این شرایط نیروی من روی تو بی تاثیره، فقط خودت هستی که میتونی…
** ناگهان رای با احساس نزدیک شدن یاکی به معبد ، از جا بلند شد و در آستانه درب ورودی ایستاد،…
یاکی با شتاب خودش رو به رای رسوند و گفت: چه خبر به هوش اومد؟
** رای سرش رو به علامت نه تکان داد و به فکر فرو رفت
|* r- تجسمی که از اون اینجاست، به آینده تعلق داره ،…پس احتمالاً جسم اصلیش در جایی در دنیای آینده به خواب رفته… با اینحال حدس میزنم دلیلی برای آمدن به گذشته و اشتیاق در دیدارِ من داشته،…حتما قصدش تغییر اتفاقی بوده!
**یاکی به چهره اندوهگین رای نگاهی انداخت و گفت: سنسه، این چه قیافه ایه ؟!… دنیا که به آخر نرسیده !
** رای یدفعه با عصبانیت فریاد زد: چرا اینجایی گفته بودم اوضاع رو سروسامون بدی!
** یاکی متعجب به رای خیره ماند : جای نگرانی نیست کارها رو به هاجیمه سپردن، اما اگر این به هم ریختگی علتش اون دختره، که فقط یه نوزاد انسان بود که میخواستی سرنوشتشو تغییر بدی ، خیلی عجیبه !… چرا سرنوشتش برات اینقدر ارزشمنده؟
** رای سرش رو از یاکی برگرداند: مجبور نیستم برای تو توضیحی بدم ! … جایی نرو و برای چند ساعت، اینجا نگهبانی بده
-y- چی؟!
-r- نذار کسی وارد بشه ، این شامل خودت هم میشه
** رای پشتشو به یاکی کرد و خواست داخل بِره،…که یاکی با نگرانی گفت:
-y- رای؟
-r- اوم!
-y- ناکا خانواده داره، … نبودش ممکنه دردسر ساز بشه ، … پسر بچه ای که چند وقت پیش به اینجا اومد ، برادرشه ، و امروز هم با دوستشون تو تالار بودن، و.‌‌‌..
** رای با صدای بلندی گفت: یوکیه احتیاجی به خانواده انسانی نداره
** یاکی حیرت زده گفت: خانواده انسانی لازم نداره!… چرا؟
** رای با صدایی غمگین گفت: اون مُرد، … حتی با بزاقم هم نتونستم جلوی خونریزیشو بگیرم … نیروی من روش هیچ تاثیری نذاشت
** یاکی لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای پایینی گفت: نیروت روی اون بی تاثیره!…
** رای صورتشو سمت یاکی گرفت و در حالیکه بغض گلوشو میفشرد، یدفعه دو زانو نشست و دستهاشو روی رانهاش گذاشت ، …
-r- احساس خفگی میکنم، اگه میتونستم گریه کنم ، حالم بهتر میشد … نمیتونم این غم رو تحمل کنم ، … باید هرچه زودتر فکری کنم ، اما‌ هیچ راه حلی پیدا نمیکنم
-y- سنسه!
** رای همانطور که به زمین خیره نگاه میکرد، با خودش گفت: فقط یک راه برام باقی مونده… نباید فرصت رو از دست بدم ، ولی…
** یاکی با صدای بلندی گفت: نگران بودن برای جان انسانها برای ما اولویته … راستش من هم ، این مدت ناخواسته گرایش خاصی به یوکیه پیدا کردم ، … برای همین میتونم احساست رو بفهمم ،
-r- تو گفتی جونش رو یکبار نجات دادی ، پس محض رضای قلبیت اینکارو نکردی؟!… خدای مرگ جان میگیره نه اینکه جان کسی رو از مرگ دور کنه!
-y- نه… خب خیلی اتفاقی اون جایی بود، که من هم بودم … وقتی دیدمش ، خب… خب …اممم
-r- عاشقش شدی؟!
** یاکی با گونه هایی صورتی رنگ ، سرش رو پایین انداخت و گفت: اونموقع عطر خوشی ازش به مشامم رسید ، بوی شکوفه آلو میداد،… تپش قلبش رو و حتی بوی خوبی از خونش استشمام کردم، … حتی وقتی بیهوش بود ، مقداری از خونش خوردم …
** رای یک مرتبه دندان قروچه ای کرد و با عصبانیت ضربه محکمی به یاکی زد ، طوریکه یاکی چند قدم به عقب پرت شد ، … یاکی از‌ درد دستش رو روی بازویش که خون از زخم جای پنجه های رای جاری بود،…گذاشت و به چهره برافروخته رای با تعجب نگاه کرد: علت اینهمه خشمت از چیه؟… رابطه با یک انسان، برای من که یه نیمه انسانم کار خطایی نیست، هست؟…
من نسبت به اون دختر احساس نزدیکی کردم ، اما متوجه هویت اصلیش نبودم
** رای با صدای بلندی گفت: نه تنها تو ، بلکه هیچکسه دیگه ای هم حق نداره هیچ علاقه ای به یوکیهٔ من داشته باشه، چطور جرأت کردی از خونش تغذیه کنی؟!
** یاکی هاج و واج به رای چشم دوخت ، … رای در حالیکه از عصبانیت نفسهایش به شماره افتاده بود ، گفت: از اینجا برو ، نمیخوام ببینمت
-y-بهتر نیست به من هم اصل ماجرا رو بگی!… تو به انسانها تا این حد علاقه نشون نمیدی!… چطور یه دختر انسان برات مهم شده؟
** رای به یاکی چند لحظه نگاه کرد ، بعد بدون هیچ حرفی داخل رفت و درب را پشت سرش محکم بست،
…یاکی با ناراحتی لبه ایوان کوتاه چوبی نشست و منتظر ماند،
..‌. رای نفس عمیقی کشید، بعد سمت ناکا رفت و کنار تخت روی زمین نشست ، …
و بی اختیار با ناله گفت : تو نباید عاشق کسی جز من بشی، … تو کایدای من هستی!… روح مادرت درونت جریان داره،… چطور میتونم بذارم ترکم کنی!… اگه تو از مرد دیگه ای فرزندی به دنیا بیاری، روح کایدا محو میشه… نباید حداقل قبل از اینکه جسمش رو پیدا کنم ، اجازه اینکارو بدم…
** رای لباسهاش رو از تنش بیرون اورد و کنار ناکا داخل تخت دراز کشید و از پشت بغلش گرفت و بدن برهنه ناکا رو به خودش چسباند و به آرامی چشمهاشو بست و با قدرت نور اش ، سعی کرد تا راهی برای ناکا به درون سرزمین قلبش باز کنه،… و همینطور که دالانی مملو از نورهای طلایی رنگ در حال تشکیل بود ، … کنار گوش ناکا نجوا کنان کلماتی شبیه به وِرد شروع به نجوا کرد، و گفت: روحت از این تونل نور میتونه راهشو پیدا کنه

** کمی که گذشت دروازه ای به بُعد قلب رای باز شد ، … رای آرام از کنار ناکا بلند شد ، کیمونویش را پوشید ، و کیمونویی هم تنِ ناکا کرد ، بعد بدن ناکا رو روی دستهاش بغل زد ، و به همراه ناکا از دروازه عبور کرد ، … تا به درخت شکوفه گیلاس بزرگی که بالای تپه ای با دیوارهای بلند سنگی محافظت میشد ، رفت ،…
بعد بدن ناکا رو پای درخت خواباند ، و در حالیکه با بغض به درخت نگاه میکرد ، … با صدایی که به سختی گوش میرسید گفت: کیکارو - ساما… من آمدم لطفاً خودتون رو نشون بدید
** خدای روشنایی یدفعه کنار درخت ظاهر شد ، … و بعد از کمی مکث و نگاه کردن به رای و ناکا ، سمت ناکا اشاره کرد:
این دختر انسان کیه که با خودت اوردی، این سرزمین مقدسه نباید … هرکسی رو داخلش راه بدی!
** رای بی اختیار دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت: با قلب سیاهی که گارا توی سینه ام گذاشته ، خودم هم اجازه ورود به این سرزمین رو به راحتی ندارم
** کیکارو برای زمانی کوتاه به چهره غمگین رای نگاه کرد و بعد گفت: خوشحالم میبینمت، گمان کردم بار بعدی که میبینمت برای آخرین خدا باشه
** اما برخلاف انتظار کیکارو ، رای نگاه سردی به او انداخت و بی مقدمه گفت: این دختر یوکیه است، میخوام کایدا فرشته عشقم باشه، …من میتونم احساس وحشتناکی که در آینده گریبانگیرم شده ، حس کنم … ،
** بعد با صدای خفه ای ادامه داد: بعد از اینهمه وقت ، هنوز هم فکر میکنم نباید فرزندم رو ازت مخفی میکردم … اما هربار که خواستم دلیل مخالفتم برای خدا شدنم رو به زبان بیارم، … ترسیدم مجبورم کنی نابودش کنم
** کیکارو به رای نزدیکتر شد و دست رای رو توی دستانش گرفت و با لبخند گفت: نگرانیت بیمورد بوده، من هرگز تو رو به این کار وادار نمیکردم… تو مثل پسر خودم بودی و هستی، … هربار که به تو نگاه میکنم هییان رو میبینم … زیبایی و مهربانیه بی نظیرش …
و قلب مملو از عشقش… که از دادنش‌ به تنها پسرش افتخار میکرد…
**رای حیرت زده به چهره نورانیه کیکارو نگاه کرد؛
… کیکارو‌ به درخت که در میان حصار های سنگی محافظت میشد ، اشاره کرد ادامه داد: اینجا زمانی سرزمین قلب پدرت بود،… و اون درخت جایگاه فرشته نگهبان این سرزمینه،… یوکاییها قلب اصلیه خودشون رو همیشه به فرزندانشون میدن … من دیر متوجه قضیه شدم ، اما نمیتونستم اجازه بدم با دادن تمام قلبت به نای((ناییان)) خودت رو به خطر بندازی، دسترسی به اون مطمئناً، برای امپراطور تاریکی و گارا آسانتر میشد…
، به هر حال این طبیعیه که بخوای روح عشقت فرشته سرزمین قلبت باشه ، اما فرشته تو باید نیرویی ویژه داشته باشه، و با قدرت خودت ساخته شده باشه اما…
**رای بلافاصله گفت : من کاملا گیج شدم ، اینجا اگر قبلا متعلق به پدرم بوده، حتماً فرشته ای داره… اما چرا من هیچوقت ندیدمش؟!
ki- فرشته عشق همراه با مرگ صاحبش نابود میشه … هییان از میسا درون قلبش فرشته عشقش را ساخته بود و یک فرشته کوچولو هم از تو ساخته و این سرزمین به خاطر وجود تو و اون فرشته عشق پابرجا مانده… متاسفانه تو به خاطر حماقت مادرت با قدرت اهریمن به وجود آمدی و تواناییه ساختن فرشته عشقی برای سرزمین قلبت نداری،…
برای همین خواستم تا پیدا کردن یک فرشته عشق برای قلبت با روح خودم مانع نابودیش بشم … سرزمین قلبی که فرشته عشقی برای تو نداشته باشه، به تدریج از تو دور می افته و عاقبتش فنا شدنه
** رای همینطور که سکوت کرده بود ، سرش رو پایین انداخت و به ناکا چشم دوخت…
-r- من وقت زیادی برای اینجا بودن ندارم، لطفاً کمکش کن
بعد سمت درخت رفت و در حالیکه بغض راه گلویش را بسته بود، سرش را بالا گرفت و به درخت نگاه کرد ،
…کیکارو کنار رای رفت ، و گفت: اگر بخوای روح کایدا رو از نای جدا میکنم و اونو فرشته قلبت قرار میدم و به نای از نیروی قلبت میدم تا بتونه به زندگیه عادیش برگرده…
** رای با خوشحالی به کیکارو نگاه کرد : واقعاً؟! … این لطف رو در حقم انجام میدی؟!
**کیکارو اخمهایش را درهم برد و گفت: به دو شرط
-r- چی؟
-ki-اول اینکه عاقلانه در کارهات تصمیم بگیری و از سرِ احساساتت دیوانه بازی درنیاری،
…دوم اینکه، بذاری نای خودش عشق آینده اش رو انتخاب کنه،... حتی اگر اون شخص تو نبودی ، باید بذاری مسیر زندگیه که …
** رای با عصبانیت و صدای بلندی گفت: چطور میتونم همچین اجازه ای بدم؟!… اون مال منه!
** کیکارو سرش رو از روی تاسف تکانی داد و گفت: وقتی روح کایدا رو از بدنش جدا کنم ، و به جای خودم فرشته نگهبان سرزمینت قرار بدم ، اون به عنوان یک انسان باید به زندگیش ادامه بده… و تو نباید با یک دختر انسان آمیزش کنی، مگر به سرشت یوکایی اش برگرده…
** رای صورتش رو به آرامی رو به ناکا گرفت و گفت: بسیار خوب ، هر کاری که خواستی میکنم
** کیکارو با چهره ای جدی گفت: بهت هشدار میدم ، اگر کاری غیر دستوراتم انجام بدی، این سرزمین و جان خودت رو به خطر میندازی، متوجه حرفام هستی رای؟… پس اگر قصد فریبم رو داشته باشی ، اولین کسی که ضررش رو میبینه خوده تویی!
… با دادن قسمت اعظمی از نیروی قلبیت به نای آن هم فقط برای زنده ماندنش ، … در برابر گارا ضعیف میشی و اگر گارا این رو از راه ِ قلبی که درون سینته متوجه بشه، در خطر می افتی … برای همین میخوام منصرف بشی ، … رای من میتونم مدتی دیگه هم صبر کنم … ممکنه اگر عجولانه اقدام کنم و قلبت رو ترک کنم ، ضربه سختی ببینی… به هر شکل نای بخشی از وجود کایداست و مطمئنم حتی با گرفتن روح کایدا ، نای مادرش رو گاهی درونش احساس خواهد کرد ، … و با قرار دادن کایدا به عنوان فرشته عشق این سرزمین ، امکان اینکه با هم ارتباط هم برقرار کنند به وجود میاد ، اما رای تو بعد از رفتنم از این سرزمین و بیدار شدن کایدا به عنوان فرشته عشقت ، دیگه نمیتونی هرگز وارد این سرزمین بشی ، …
** رای با صدایی گرفته گفت:
اگر یوکیه درون دنیای خودش باشه، حافظه اش حتما از بین میره، … اون نیمی از وجود من و کایداست … میخوام به هر قیمتی شده برای خودم حفظش کنم،… چطور نباید مانع عشقش به شخص دیگه ای بشم؟!
-ki- خاطر داری به من چه قولی دادی؟
** رای نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
متاسفم…که بهش عمل نکردم
-ki-تو قول دادی عاشق نمیشی، … فرزندی از نسل خودت به جا نمیذاری،..‌. اما تو دور از چشم من نای رو مخفیانه با قدرتت به این دنیا اوردی، … من هم پذیرفتم تا یه اسم به فرزند شما بدم ،… ناییان اسمی بود که براش انتخاب کردم ، … با جدا شدن روح کایدا از نای اون با نیروی چشمهات هم عاشقت نمیشه… من نمیخوام ، فرزندی برای تو به دنیا بیاره … از طرفی تلاشت برای زنده نگه داشتن روح کایدا درون جسم نای ، ایده ٔ خوبی نخواهد بود،… اون جسم همونطور که گفتی دیگه تواناییه برگشتن به دنیای انسانها رو بعد از مرگ نداره… من با اضافه کردن یک درخت شکوفه گیلاس بهشتیه دیگه به سرزمین قلبت ، جسمی جدید از تو با کمک سرزمین قلبت به نای میدم تا مثل یک انسان برای مدتی به زندگیش ادامه بده… و برایش آرزو میکنم تا عشق واقعی رو قلبش لمس کنه تا عمرش طولانی تر باشه ، گرچه در حالیکه تو قلب اصلی رو درون سینه ات نداری … این باعث به خطر افتادن سلامت خودت میشه ،… ضعف در قدرتت نه به صلاح خودته نه بقیه… پس بهتره این موضوع از بقیه به خصوص آیرا پنهان بمونه، … و همینطور خودت رو در حد امکان از گارا دور نگه دار … معبد توسط نیروهای ارواح گذشتگان محافظت میشه، پس تا بازیابیه نیروت در معبد در امانی ، … به کسی اعتماد نکن و در حد امکان بیهوده نیروهات رو به کار نبر… قدرت فکر و جابجایی، نیروی بیشتری ازت میگیره ، پس‌ از آنها تا وقتی ناچار نشدی استفاده نکن… و تا برگزیده شدن آخرین خدا صبر داشته باش،…
** رای لبخندی زد و با دست یکی از گوشهای روباهیه نوک تیزش رو لمس کرد و با خنده گفت: باشه به گوشهام قسم‌
** کیکارو با چشمانی گرد به رای نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت: تو این موقعیت هم دست از شیطنتهات بر نمیداری؟! … چندبار بگم الکی به گوشهات قسم نخور اونها بیشتر از هر چیز تو رو شبیهِ پدرت میکنن
**رای دستش رو از روی گوشهاش پایین اورد و با لبخند گفت: که اینطور… حالا من به پدرم شباهت بیشتری دارم ، یا مادرم؟
** کیکارو متعجب لحظه ای به رای با دقت نگاه کرد و بعد یک قدم سمت رای برداشت و گفت: تو شبیه ِ… شبیهِ … موهات همرنگ موهای مادرته و چهره ات شباهت زیادی به پدرت داره،
-r-اونها هر دو یوکایی روباه بودند… و تو به من گفتی داشتن فرزندی از نسل آنها باعث به خطر افتادن انسانها میشده ، و مادرم با کمک جادوی تاریکی من رو باردار شد ، همانطور که گارا از والدینش متولد شده بود… اما شما با قدرت شکوفه ها به زنده متولد شدنم کمک کردی… حالا من هم مثل اونها یوکاییه روباهم ، و با زنی از نسل یوکاییهای روباه آمیزش کردم ، و علی رغم میل باطنیت ، یوکیه به وجود آمد…
** رای با صدای لرزانی ادامه داد:
اینکه اون عاشقم نشه رو میپذیرم ، … اما … اما … خواهش میکنم‌، بذار زندگی کنه، … حتماً برای اینکارش دلیل خوبی داشته، … اگر گذشته اش با مرگش تموم بشه… من هم انگیزه ام رو به زندگی از دست میدم ،..‌. هرچند شک دارم با قدرت چشمهام قلبش نرم نشه و سمتم نیاد …کسی نمیتونه به من دستوری برخلاف میلم بده
-ki- تهدیدم میکنی؟!
-r- یه درخت به روح کایدا بده و یوکیه رو آزاد کن ، این خواسته منه
-ki- روح کایدا بدون جسمش، هرگز نمیتونه به دنیای واقعی برگرده، پس هرگز بهش فکر هم نکن
… و تا همیشه این درخت که جایگاه فرشته اته، باید فرشته کوچک عشقی که هییان از تو ساخته رها کنه بعد از آن فرشته تو خواهد شد، و سپس از شیره وجودت تغذیه میکنه، و عطشت برای خوردن انسانها بیشتر میشه که اینطوری ممکنه راحت تو چنگ دشمنات اسیر بشی،… دست از سرسختی بردار … تو خدای والایی نباید حس خونخواری درونت رشد کنه
-r- اهمیتی به ضعف خودم نمیدم ، در هر صورت من اینقدر قدرتمند هستم که کسی توانایی مبارزه با من رو نداره … من میدونم چکار کنم تا با نیروهام مانع پرورش خوی شیطانیم بشم…
و دیگه هیچ قولی رو زیر پا نمیذارم … اینبار به اجدادم قسم میخورم…
ادامه دارد
Pocharooo
Pocharooo 0 دنبال کننده