داستان عشق فراموش شده قسمت ۳۲

568
/* احساس رهبر پیشاهنگهای گروه یگان ویژه بهم دست داده بود ، فقط با این تفاوت که افراد گروه من دو نفر بیشتر نبود ، اما همین اطمینانشان به من حس غرور میداد،…
ماشین در محل شلوغی توقف کرد و راننده با غرولُند گفت: این همه جمعیت برای یه گروه خیابونی! … حتما یه عده شیادن که کلی پول میخوان به جیب بزنن
…./* بعد سرش رو از پنجره ماشین بیرون برد و از راننده ماشینِ کناری پرسید : پلیس چی گفت؟ ، جلوتر راه دیگه ای هست؟
- نه، هیچ ماشینی از این جلوتر عبور مرور نداره،
/* منتظر ادامه مکالمه آنها نماندم و از ماشین پیاده شدم و رو به کِی و هانا گفتم: راه زیادی نیست ، بقیه راه رو خودمون میریم،
……/* به کِی که دست هانا رو گرفته بود و تمام مدت دنبال من میان جمعیت می آمدند نگاه کردم، … و یدفعه احساس غم کردم،‌
|* شاید وقتش رسیده تا از عشقم نسبت به کِی بگذرم ، … از اینکه عکس العمل رای بعد از دیدنم چی ممکنه باشه، نگرانم … اون عاشقمه و بدون تردید اجازه اینکه عاشق شخص دیگه ای باشم‌ رو بهم نمیده
…شاید در عوض بذاره کِی به زندگیه عادیش ادامه بده ،… ولی در اینصورت ، دیگه با کِی نمیتونم باشم ،.‌..
/* بی اختیار گامهایم آهسته، آهسته تر شدند، تا ایستادم و به آنها نگاه کردم ،
… و اشکهایم از چشمهایم جاری شد و با گریه گفتم: نمیدونم چکار کنم … من هنوز آمادگیه روبرو شدن با «رای» رو ندارم … شک دارم که بخشیده باشمش،
/*کِی یک قدم به من نزدیکتر شد و گفت: حتی اگر یک درصد این احتمال رو میدی که مریضیه هانا درمان بشه ، هر کاری از دستت میاد انجام بده
/* دستانم را مشت کردم و مصمم گفتم : بسیار خوب ،شانسمو امتحان میکنم ، شما همین جا منتظرم باشید … هرطور شده خودمو بهش میرسونم
-k- موفق باشی
…./* بلافاصله شروع به دویدن کردم و خودمو به طبقه بالایی سالن نمایش رساندم … جاییکه بتونم رای رو که روی صحنه بود، درست ببینم ، … نفسمو درون سینه ام حبس کردم و تمام قدرتمو جمع کردم تا فریاد بکشم پاپا ، اما یهو عقربه های ساعت مچی با سرعت زیادی شروع به حرکت کردند،
و دسته های چرمی اش به دور دستم به حدی تنگ شد که دردم گرفت،
و از درد بی مقدمه با جیغ کمک خواستم و ناگهان رای رو که با تعجب از آن فاصله نگاهم میکرد ، دیدم …
با صدای آرامی گفتم: بابایی…
-/* و یدفعه از شدت درد ، تعادلمو از دست دادم و به پایین سقوط کردم …مطمئن بودم مثلِ خوابم رای با جادوی شاخه های گلهای رُزش کمکم میکنه، …دستمو خواهد گرفت و از افتادن ، نجاتم میده،… اینکه میتونستم برای آینده آنی ام خیالبافی کنم ، برای جالب آمد ، …اما این آرزویی بود که از ته دل میخواستم … و یدفعه اتفاق افتاد ، …اما به شکل دیگه ای؛ …در یک لحظه که چشم به هم زدم، حس کردم روی چیزی افتادم و صدای آخی شنیدم و در حالیکه روی سطحی از گلهای رز خودمو دیدم، کنارم هم پسر جوانی شبیه رای نقش زمین شده بود،… از خوشحالی دستمو داخل دستش گذاشتم و چشمهامو بستم و زیرلب گفتم: ممنونم،
/*ولی احساس خستگیه زیاد باعث شد، بخواب عمیقی فرو برم ….
ادامه دارد
Pocharooo
Pocharooo 0 دنبال کننده